اسماعیل امینی درباره قطعه «افسوس» از آلبوم «افسانه چشمهایت» همایون شجریان، علیرضا قربانی و مهیار علیزاده یادداشتی نوشته و آن را نقد کرده است.
پس از آنکه یلدا ابتهاج – دختر هوشنگ ابتهاج (هـ. ا. سایه) – شاعر قطعه «افسوس» بهرغم آنچه در این آلبوم آمده، «سایه» نیست، اسماعیل امینی – شاعر و استاد دانشگاه – نیز در یادداشتی که در اختیار ایسنا گذاشته به نقد این قطعه پرداخته و نوشته است:
«آخ آخ! بغض دلم دارد میترکد.
این سروده به نام «افسوس» مدتی است که در فضای مجازی سرگردان است و از مجعولاتی است که به نام شاعر نامآور روزگار امیرهوشنگ ابتهاج (هـ. ا. سایه) منتسب شده و این خود جفایی بزرگ است در حق اشعار و نام پرارج آن بزرگمرد.
اما تلختر از آن این است که چند هنرمند نامدار و محبوب این سطرهای سست و ناتندرست را مقبول و مطبوع یافتهاند و برایش آهنگ ساختهاند و به نام شعر سایه در آلبوم «افسانۀ چشمهایت» اجرا و منتشرش کردهاند بی آنکه به کتابهای سایه نگاهی بیندازند و از آن عجیبتر اینکه کاستیها و سستیها این سطرها را نادیده انگاشتهاند.
من برخی از کاستیهای این سروده را نوشتهام. این البته حاصل تأملات من است و ممکن است مقبول طبع همگان نباشد. پیشاپیش از کسانی که آزردهخاطر میشوند پوزش میخواهم.
«افسوس»
به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،
کام تو نوش و دلت، گلگون باد
(عجب دعایی! کام تو نوش مثلاً یعنی شیرینکام باشی. اما دلت گلگون باد یعنی دلت خون بشود. این دعاست یا نفرین است؟ آن هم در حق کسی که دوست است و دلش صاف است و نفس سرد راوی شعر را آتش زده است.)
به تو از خویش بگویم که مرا بشناسی:
( این جمله، هم زائد است و هم منطق شعری ندارد.)
روزگاریست که همصحبت من تنهایی است،
یار دیرینۀ من درد و غم رسوایی است،
(غم رسوایی از چه چیز؟ در سطر بعد توضیح میدهد)
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،
(یعنی عاشقم آن هم عاشق وجودی نیکو)
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،
(این چه افسوسی است؟ بودن روح در جسم چه مغایرتی دارد با عاشقی؟ این چه قافیهای است؟ زندانی با “تنهایی / رسوایی” چگونه همقافیه شده است؟)
چه کنم با غم خویش؟ که گهی بغض دلم میترکد،
(بغض دلم؟! بغض مگر در گلو شکل نمیگیرد؟)
دل تنگم ز عطش میسوزد،
(بغض دل ترکیده است و حاصل منطقی آن لابد این است که دل راوی تنگ شده و تشنه شده و میسوزد.)
شانهای می خواهم که بگذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم،
ولی افسوس که نیست.
(اگر آن شانه نیست، پس آن وجود نیکو و آن دوست دلصاف که راوی به او سلام کرده است کجا هستند؟)
کاش میشد که من از عشق حذر میکردم
یا که این زندگی سوخته سر میکردم،
(معنای این سطر را نفهمیدم. آیا آرزوی مرگ است؟ یا آرزوی طول عمر و تداوم سوختگی؟)
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی
ز چه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
(اوج فصاحت و بلاغت صرفی، نحوی و معنایی است این دو سطر)
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم،
بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم؟
(نحو این سطر نیز جالب است. بکن آگه! بهبه بهبه!)
ای فلک ننگ به تو، خنجر از پشت زدی،
به کدامین گنه آخر تو به من مشت زدی؟
(یا مخاطب راوی شعر عوض شده یعنی التفات در روایت، یا معلوم میشود که راوی عاشق فلک بوده و آن وجود نیکو همان فلک ننگین است.)
کاش میشد که زمین جسم مرا میبلعید،
(این جمله دعایی برای طلب مرگ، خیلی شاعرانه است. در هزار سال شعر فارسی به این شیوایی و دلانگیزی در طلب مرگ سخنی نیامده است.)
کاش این دهر دورو بخت مرا برمیچید،
(بخت مرا برمیچید! واقعاً معنای این سطر را نفهمیدم. آیا ادامۀ همان تمنای مرگ است؟ برچیدن بخت!)
آه ای دوست! که دیگر رمقی در من نیست،
تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟
(در آغاز شعر آن دوست با دل صافش نفس سرد راوی را آتش زده بود، و راوی او را دعا کرده بود. حالا از همان دوست گلایه دارد که آن آتش خیلی داغ بوده و خیلی غمانگیز بوده.)
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش.
(خدا را شکر به خیر گذشت، آتش خاموش شده و خاکسترش مانده است. ای شعرشناسان! ای فارسیزبانان سراسر عالم لطفاً کمک کنید ببینیم از نظر راوی شعر، آتش عشق خوب است یا بد است؟ راوی آتش گرفته است یا خاموش است؟ نفس سرد خوب است یا آتش داغ؟)
دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار
خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
( آن دل خاکشده را دوش به کدام باد داده است؟ به همین باد صبا که نداده چون دارد خبرش را برایش نقل میکند، پس یک باد دیگر هست برای بردن خاک دل. اما باد صبا کارش این است که از یار خبر میآورد و دست بر بخت عاشق میگذارد.)
مگر این غم ز سرم دور شود
(ای باد صبای بیرحم! دست از بخت عاشق بردار تا مگر این غم ز سرش دور شود.)
ولی افسوس نشد، ولی افسوس نشد
(آخ آخ! افسوس افسوس! دریغ دریغ! نشد که نشد.)