اختصاصی ترنم شعر/ حسین جنتی شاعر و غزلسرای معاصر به مناسبت اولین سالگرد درگذشت استاد هوشنگ ابتهاج، یادداشتی نگاشته و آن را در اختیار ترنم شعر قرار داده است که در ذیل میخوانید؛
«بوی تندِ سیگارِ بهمنِ سفید همهی اتاق را پُر کرده است، انگار که هزارسال است در این اتاق سیگار کشیده باشند… پیرمرد، روی مبلِ بزرگ تکنفرهی کِرِمرنگ، پُشت به درِ ورودی نشسته است و با اشتیاق، مسابقهی کُشتی تماشا میکند! من وارد میشوم و برای اولینبار سایه را از نزدیک میبینم… این صحنه از آن لحظههاست که آدم هیچوقت فراموش نمیکند، خواه نوشیدنِ یک کاسه آبِ تگری در گرمای تابستانِ کودکی بعد از بازیِ فوتبال در زمینِ خاکی باشد، یا دیدنِ آدمِ عزیزی پس از اینکه سالها او را میشناختی… بعضی دقایق را تا زمانِ مرگ به یاد میآوری و بارها و بارها پیشِ چشم میکُنی…
از نوجوانی، شعرِ سایه را میشناختم و دوست میداشتم، شخصیتِ شعرِ سایه با تصویرِ پُر هیبتِ او چنان با هم هماهنگ بود که ناخودآگاه تجسمِ کمال را در شعرِ او میدیدم! در همان حال و هوای نوجوانی گمان میکردم که درون و بُرونِ سایه با هم متناسب است و همین اندیشه همواره در ذهنم بود که شاعر باید اینجور باشد… درون و برونِ متناسب داشته باشد… به این باور داشتم و دارم اما کمی بعد که دنیا با همهی توان هجوم آورد تا آن نوجوانِ مشتاق را مثلِ همهی بزرگترها ببلعد دانستم که کار صعب است! و بزرگی سایه که از وجناتِ شعرش و خودش پیدا بود در نظرم بزرگتر شد.
دانستم که بزرگی تنها به شعر و سیما نیست، بخشی از بزرگی در ایستادن است، در مقابله با جهان است و بعد کمکم یاد گرفتم که هرکه بزرگ میشود تنها بخاطرِ این نیست که چیزِ بزرگی آفریده، بلکه بخشِ مهمِ بزرگی او در نبرد با هستیست و آن چیزِ بزرگی که آفریده شده محصولِ آن نبرد است… محصولی که گاه، خودِ آفریننده نمیدانسته که قرار است خلق شود. از آنجا به بعد، سایهی نادیده را بعنوانِ یکی از معلمانِ خود برگزیدم… و باز شعرش را خواندم و خواندم تا روزنی بیابم برای شنیدنِ حرفش. حرفی که او با زیرکیِ عمیقی که از خواجه حافظ آموخته بود در لایهها پنهان است و باعثِ گمان میشود و موضعِ گمان، موضعیست که به شنونده اجازه میدهد که حرف را تاویل کند و آنگاه که مجالِ تاویل فراهم شد همه “گمان” میبرند که فهمیدهاند و دعوای فهمیدگان بالا خواهد گرفت و رگهای گردنها برآماسیده خواهد شد که: حق به دست من است!
آن که حق است گمانش به گمان تو که نیست
گفت بیرون ز جهان است جهان تو که نیست…
هر که پنداشتی از خویش به جای تو نشاند
چه توان داد نشانی ز نشان تو که نیست؟
چنانکه درست یک یا دو روز بعد از درگذشتنِ سایه، یکی از “نفهمیدگان” که از قضا دعویِ مسلمانی هم دارد در متنی “سرشار” از نادانی نوشت: برای سایه آرزوی آمرزش نکنید و فاتحه نخوانید زیرا او لائیک بود! (نقل به مضمون است) اما من که از نوجوانی پایِ درسِ شعر سایه بودم و از پنجرهی مِهگرفتهی کلاسِ کناری سرکی هم به حجرهی درسِ حافظ میکشیدم میدانستم که او گمان میکند که فهمیده است… دلم میخواست پاسخش را بدهم اما حیفم آمد… و گذاشتم در همان خیال بماند، میتوانستم همین یک بیت را از سایه بفرستم و بگویم نگاه کُن! چیزی را که تو شنیدهای او دیده است!
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو؟
در باغِ پر شکوفه که پرسد بهار کو؟!
سایه در گیج کردنِ مخاطبِ شعرش همان راهی را رفت که خواجه حافظ رفت، نه انکار کرد و نه اظهار، دام چید و دانه ریخت و همه را گرفت، فهمیدگان و نفهمیدگان را سر کار گذاشت…
گفت عالم همه در بندگی شیطانند
گفتم ای زاهد خودبین به زیان تو که نیست!
کاش میتوانستم شانِ نزولِ این بیت را و آن مصراعِ درخشان را که گفت: سایه گفتند که صوفیست، به جانِ تو که نیست! اینجا بگویم… بگذریم…
شاید برجستهترین چیزی که من و دوستانم در مصاحبتِ با سایه یافتیم امید بود، امید به گوهرِ انسانی، به آن ذاتِ پاکیزه و آن ودیعهی نهفته، همیشه گمان داشت که آن گوهر، روزی روشنایی خواهد یافت و آدمیزاده از این سیاهی برون خواهد جست! من گاهی میگفتم زیادی امیدوار است… آدمیزاده دست از آدمیزادی شسته و سایه امیدِ واهی دارد… اما هربار اتفاقِ کوچکی گوشهی آن گوهرِ انسانی را نشانم داد و باور کردم… گرچه معتقدم آن گوهر همهگیر نخواهد شد ولی یقین کردم که در جانِ برخی هنوز وجود دارد…
شعر برای سایه شاید در مرحلهی چندم اهمیت بود، مثل خیلی از بزرگانِ ما که اندیشه را مقدم میدانستند و شعر برای آنها محملِ رهوارِ اندیشه بود و شاید ما در اشتباهیم که گمان میکنیم شعر هویت ماست… شعر زادهی هویتِ ماست و هویتِ ما اندیشهی ماست… همیشه میگفت: گیر نیافتادهای که بفهمی در سرمای زمستان کارِ آن استادکار که با چندضربه از ورقِ آهن لوله بخاری میسازد چقدر از شعر مهمتر است! البته من معنای کنایی حرفِ او را میفهمم و میبینم که شعر چقدر برای او اهمیت داشت. اما او همه اندیشه بود! اندیشه در کارِ جهان… راستش چند ماه قبل خوابش را دیدم! قدش از این اواخر بلندتر بود! صاف و استوار! لباسهای پاکیزهای به تن داشت و عصایی در دست کنارِ باغچه ایستاده بود… دویدم و بغلش کردم و زدم زیرِ گریه… بغلم کرد و هایهای با من گریست و گفت: دیدی آقای جنتی؟! دیدی آقای جنتی؟! دیدی جهان چه نامرد است؟!
من میدانم چه میگفت…
به هرشکل همهی ما سایه را از دست دادیم، چه آنها که میگفتند سایه شاعر مهمی نیست و چه کسانی که او را شاعرِ بزرگی دانستهاند، همه سایه را از دست دادند (البته میانِ وزنِ این دو گروه کرور کرور تفاوت است که خب جایش در این یادداشت نیست) اما بیش از همه آنها سایه را از دست دادند که رعایتِ شانِ او را نکردند، دور یا نزدیک، دوستدار یا قوم و خویش، فرقی ندارد، هرکه رعایتِ شآن سایه را نکرد باخت… گرچه نداند و نبیند اما باخته است… آن از تشییعِ پیکرِ سایه که درست در ایامی بود که ایران ملتهب بود (کِی نبوده است؟!!) و اصلا در شان او نبود… چرا که مردم وقتی میآیند به تشییعِ کسی که همیشه طرفشان بوده انتظار دارند بدرقهی او نیز شکوهمند باشد، سایه طرف مردم بود، چه آن زمان که انقلاب کردند و چه وقتی که خسته شدند… سخنرانِ مراسمِ تشییع آدمی بود که شاید چندنفر او را میشناختند، مُشتی بدیهیات درباره سایه گفت و البته حضار تشویقش کردند تا آنجا که گفت: وقتی من نمایندهی جمهوری اسلامی در فلانجا بودم… جمعیت هویش کردند… تصنیفِ ایران ای سرای امید را هم با صدای محمد معتمدی پخش کردند که به جایی بر نخورَد! صدای شجریان در بدرقهی سایه غایب بود… یک معلمِ مهدِ کودک را هم به عنوانِ شاعر بردند بالا شعر بخواند کمی دفترش را ورق زد و نگاهی به گوشههای جمعیت کرد و نمیدانم جن دید یا روح که تصمیمش عوض شد و شعر نخواند! این هم از مراسمِ امروز( این یادداشت را درست در روز سالگرد درگذشت سایه مینویسم) که هنوز برگزار نشده و جز استاد شفیعیِ کدکنی که همه چیزِ شعرِ این مملکت به او مربوط است باقی نفراتی که من شنیدم قرار است در جلسه باشند ربطی به شعر ندارند مگر اینکه فرزند فلانیاند و آشنای بهمانی… البته آخرش این است که به ما ربطی ندارد و ما یک گوشه نشستهایم نان و ماستمان را میخوریم و شعر میگوییم اما خب فرهنگِ این مملکت را با همهی عناصرش دوست داریم و توقع داریم کسی با آن شوخی نکند که البته توقعِ زیادیست…
راستش دلم میخواست امروز میرفتم و آخرِ سالن مینشستم که قدرِ پُر شدنِ یک صندلی، در مراسم سالگردِ سایه شریک باشم اما تصمیم گرفتم بروم خانه و به همسرم بگویم برای شادیِ روحش چیزی بخواند… (چرا خودت نمیخوانی؟ برای اینکه خدا همسرم را از من دوستتر میدارد…) خدا سایه را رحمت کند، خدا همه ما را رحمت کند زیرا که “جهان نامرد است”
حسین جنتی/ مرداد 1402