متن دکلمه / کرج مجموعهای از خانههای تنگ و تاریک است
کرج مجموعهای از خانههای تنگ و تاریک است
کرج پسکوچههایی از جهنمهای باریک است
کرج سردابی از کابوسهای بنگ و افیون است
کرج مردابی از نیلوفران خفته در خون است
کرج میدان به میدان: داغِ بر دل، آهِ در سینه
خیابان به خیابان: اشکِ نفرت، بغضی از کینه
کرج فریاد در زندان، کرج زندان و زندانبان
«سخن میگفت با او شهریار شهر سنگستان»
کرج رودیست از سد کرج تا «شاهعباسی»
کرج سیلیست از خونابهی مردان احساسی
کرج هم منزوی کردهاست یک یک منزویهارا
به رود نیل غم انداخت اشک موسویهارا
کرج سنگی ترکخورده به نام شاملو دارد
کرج بغضیست که عمریست رستم به گلو دارد
کدامین ننگ دامان کرج را باز لک کرده؟
که به آغوش فرزندان خود اینگونه شک کرده
کرج در بامدادی، با مدادی خط زد انسان را
دهان وا کرد و بلعید از الف تا یای دیوان را
کرج در سینه ی مرداد، پنهان کرد دردی را
شبی ترکید بغض شیرآهنکوه مردی را
کرج محصور هشیاریست و محکوم بیداری
به پاس حرمت پوینده و تکریم مختاری
کرج هم کوچ خواهد کرد از این شهر دلمرده
کرج می ترسد از این مشتهایی که گره خورده
کرج دریاچه ی خونیست از پایان چندین نهر
که پاشیده است بر دیوار زندان رجایی شهر
کرج غم داده رومی را، کرج دق داده زنگی را
که نفرین کرده این پتیارهی الاکلنگی را؟
خداوندا! به کفران کدامین نعمتت بر ما
چنین آوار کردی سقف این شهر کلنگی را؟
خدایا! من که گشتم هفت شهرت را ولی حتی
نشد یکبار هم برهم بریزم هفت سنگی را
کجای زندگی جاماند ذوق کودکیهامان؟
که حالا خواب میبینیم آن دنیای رنگی را
اگر دریا سرش را میزند بر صخرهها بیشک
دوباره خودکشی کردند در ساحل نهنگی را
برادرجان! «تفنگت را زمین بگذار» باز انگار
کبوتر در قفس دیدی و آوردی تفنگی را
«تفنگت را زمین بگذار» و ما را به خدا بسپار
که او هرگز نمیخواهد ببیند هیچ جنگی را
«تفنگت را زمین بگذار» تا شعری بخوانم از
خیالی خام در افسانهی ماه و پلنگی را