شنوندگان عزیز! توجه فرمایید!
شنوندگان عزیز!
توجه فرمایید!
تهران مخوف
نام رمانی از مشفق کاظمی نیست
و صدای گلوله تنها بازی بچهها را بههم نمیزند
.
.
.
به خیابان رفتم
و هر پنجره زخمی بود بر صورت دیوار
سلام!
و سیلی سخت واژهای به صورتم خورد
سلام!
و حروفی سربی به سویم شلیک شد
سلام!
و چیزی میان ما گم شده بود
که در واژهای با دو هجای ساده نمیگنجید
.
(بهخدا که ترجیح میدادم این شعر دروغ باشد
و همین حالا
برای کودکانم قصهای میخواندم
که در آن کلاغی به خانهاش میرسید
بهخدا که ترجیح میدادم… اما،
درختها از ترس
بهپای کلاغها چسبیدند
و هر کلاغ واژهء سیاهی شد و خبری شوم
منقار به منقار به گوشهایم رسید)
آقای کارگردان!
بگو خبرهای تلخ را قطرهقطره در گوشم بریزند
من میترسم از رادیویی که خیابان را به اتاقم میآورَد
میترسم و کودکانم از من
قصهء قبل از خواب میخواهند
و هرچه میگویم این رادیو بارها
با (شب بخیر کوچولو) خوابم کرده است،
باور نمیکنند
آقای کارگردان!
میخواهم به خانهام بروم
من میترسم از کلاغهایی که غروب را غمانگیز میکنند
و از این تاریکی،
که آهستهآهسته کلاغها را میخورَد
درختها را
خیابان را
تهران را
از این تاریکی،
که مثل قیر داغ روی خیابان میریزد
و خیابانی که به پاهایم میچسبد و
کفشهایم تاریک میشوند
بگذار به خانهام بروم،
بهخدا که بعد از این برای کودکانم
رمانهای عاشقانهء آرام میخوانم
در این شبها،
که حتی شب از ترس، کف کوچه دراز میکشد
و نورپردازیهای مدرن هم
تکلیف تاریکی تکراریام را روشن نمیکند
.
.
.
کارگردان کات میدهد
با خنده خستهنباشید میگوید
و ما با گریم گریههای طبیعی به خانه میرویم
با فریب مکرر آوازی قدیمی
که سالهاست
دهانمان را تلخ کرده است
زمان: شبی ابدی
مکان: خانهای تاریک، با زخمی چهارگوش بر دیوار
.
(صدایی نارنجی،
تهماندههای شب را از صورت شهر میروبد،
و هر پنجرهء مفلوکی میداند
روز
تنها شبی بلند و کشیدهست
که رنگش پریدهست)