آسانسور در طبقه چهارم است
وارد میشوم و دکمه طبقه چهارم را میزنم
میدان انقلاب، مینشینم در تاکسی و میگویم :
میدان انقلاب !
کم مانده با دست راست بر شانه ی چپم بزنم
و از مرد غمگینی که سرش را برمیگرداند
سراغ خودم را بگیرم
اما نه
من پیش از آنکه گم شوم برمیگردم
برمیگردم از میدان انقلاب ،
به میدان انقلاب !
از طبقه چهارم،
به طبقه چهارم !
کسی بر شانهی چپم میزند
سرم را که برمیگردانم
سراغ خودش را از من میگیرد و میگوید :
بیهوده بود رفتن !
مقصد آنچنان شبیه بود به مبدا
که گمان کردیم بی آنکه بفهمیم
جایی در میانهی راه دور زدهایم .
.
.
کیانوش خانمحمدی
از کتاب : ده و ده دقیقه و سی ثانیه
نشر نگاه