متن دکلمه
آسمان سوخت، زمین سوخت، بهاری نرسید
چشم مان خشک شد افسوس سواری نرسید
ما گرفتار تر از پیش به طوفان خوردیم
شعر گفتیم و به شبهای پریشان خوردیم
سهم پرسوختگان جز قفس تنگ نبود
صلح ما عاقبتش خوبتر از جنگ نبود
شعر بر گونهی ما چون نم سرخی ماندهست
و از آن صلح فقط پرچم سرخی ماندهست
کف زدند و همه گفتند که شاعر آمد
آن که برخاسته در شعر معاصر آمد
کف زدند و غم شاعر به دلش دوخته بود
غزلش دود شد و قافیهاش سوخته بود
جاده را مه زده و مرد مهاجر تنهاست
این سفر رنج گران است، مسافر تنهاست
آن همه شوق به شبهای جهان ریخت که ریخت
تو بگو شعر چرا این همه شاعر تنهاست
سهم الماس کسان را بفرستد از هند
چون به ایران برسد لشگر نادر تنهاست
موقع سود اگر دور و برش یاراناند
چون ضرر کرد بدانید که تاجر تنهاست
حافظ و طاقچه ی خانه فقط تزییناند
چشم وا کن بنگر شعر معاصر تنهاست
آی معشوق نفسهای به هم ریختهام
من خودم را به طناب غزل آویختهام
تو که معشوقههای شبهای شهیدم بودی
تو که در حافظهی شهر امیدم بودی
شعر دلدادهی من بود، نمیدانستی
مقصد جادهی من بود، نمیدانستی
شعر، معشوق حسودیست، فراموش نکن
شعر شعلهست، مرا اینهمه خاموش نکن
گوش کن، گوش کن این خاطرهی بیجان
غم این شاعر دیوانهی سرگردان را
آن که از کوزه ننوشید خود کوزه گر است
شعر سرمایه ما بود که سودش ضرر است
شاعران بردهی دلتنگی اهل غزلاند
فوق فوقش همگی صاحب ضرب المثلاند
بیگمان همدم دل های هراسان اشک است
کمترین فایدهی حال پریشان اشک است
آسمان غم به دلش ریخته امشب انگار
خوب دقت بکنی معنی باران اشک است
شعر امروز به جز غصهی تنهایی نیست
حاصل شعر معاصر دو سه دیوان اشک است
شاعران بر سر عهدند که تنها باشند
مزد آن کس که بماند سر پیمان اشک است
تو به هر جا که رسیدی دم استادت گرم
سهم ما از ادبیات کماکان اشک است
ما به این قسمت ناچیز ارادت داریم
بیبهاریم و به پاییز ارادت داریم
بیگمان لحظه سوداست اگر شاد شویم
ما به جایی نرسیدیم که استاد شویم