آلما مایکیال، همسر امیرهوشنگ ابتهاج (هــ.ا.سایه) در روز چهارشنبه(۱۸ اسفندماه ۱۴۰۰) از دنیا رفت.
یلدا ابتهاج، فرزند این شاعر پیشکسوت با انتشار تصویری از کودکی خود در آغوش مادرش نوشته است: «مادرم برای بهار در راه صبر نکرد و رفت…»
هوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۳۷ و در سن ۳۱ سالگی با آلما مایکیال ازدواج کرد. یلدا(متولد ۱۳۳۸)، کیوان(متولد ۱۳۳۹)، آسیا(متولد ۱۳۴۰) و کاوه(متولد ۱۳۴۱) چهار فرزند آنها هستند.
در کتاب «پیر پرنیاناندیش» گفتوگوی «سایه» با میلاد عظیمی آمده است: «… سایه بدون مقدمه – و تو گویی صرفا برای ثبت در تاریخ – میگوید:
میدونید من چطوری زن گرفتم؟
روز نهم مهر ۱۳۳۷ در میدان فوزیه، اون خیابونی که سمت جنوب میره، تو بالاخونه یه محضر قراضهای که وقتی داشتیم از پلهها بالا میرفتیم میترسیدم که پلهها خراب بشه. ۲۷۰ تومن خرج عروسی ما شد؛ یعنی من پولو به محضریه دادم و بعد شوهر خواهرم که به عنوان شاهد همراه ما بود، دید که خیلی خشک و خالی شده، رفت یه جعبه شیرینی خرید و به محضریها داد. بعد من دست آلما رو گرفتم و رفتیم خونه…»
میلاد عظیمی همچنین در پی این موضوع در صفحه شخصیاش نوشته است:
«درگذشت خانم آلما
زن نازنینی بود خانم آلما. مهربان، ساده، صمیمی، بلندنظر، خوشذات. استوار و باورمند به انسان و بهروزی نهاییاش. عاشق سایه. عاشق فرزندانش. از روزگار تلخی دید اما تلخ نشد. در پیرانهسر هم زندگی را دوست داشت. نگاه روشنی به زندگی داشت. شیرین بود. سبکروح بود. در این دنیای تیره و پرعقده، میکوشید در حد توانش بر نیکی و روشنی زندگی بیفزاید. برای همین محترم بود.
سایه در زندان این غزل را برای آلما گفت:
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را
ببینم آن رخ زیبای دلربای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفرهٔ نان و پنیر و چای تو را
وقتی هم بهاجبار از آلما دور بود، این غزل را گفت:
هوای روی تو دارم نمیگذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم
سایه همیشه میگفت که بدون آلما نمیداند دنیا چگونه جایی برای او خواهد بود. این چند سال که خانم آلما بیمار بود، کنارش ماند و حتی برای چند روز هم به ایران نیامد. دائم بر جان او میلرزید. وقتی خانم آلما در بیمارستان بستری بود با هر زنگ تلفن بند دل سایه میگسست. بیش از هفتاد سال با هم زیسته بودند؛ از زمانی که آلما دخترک مدرسهای بود و سایه راهنشین عشق او شده بود تا این اواخر که بیماری نای و نفس خانم آلما را گرفته بود و شاعر پیر کنار بسترش مینشست و نفس کشیدنش را تماشا میکرد.
به پایداری این عشق سربلند قسم که…
من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیین مردان»