یوسفعلی میرشکاک در دفتر شعر «آنجا که نامی نیست» میرشکاک در این اشعار آیینه خود بوده است نه زبان جامعه.
آخرین اثر منتشر شده از یوسفعلی میرشکاک با عنوان «آنجا که نامی نیست» از سوی موسسه شهرستان ادب در سال گذشته منتشر شد. احمد رضا رضایی شاعر و منتقد جوان در متنی که در ادامه میخوانیم به این دفتر شعر نگاهی انداخته است:
آخرین مجموعۀ شعر یوسفعلی میرشکاک، به همت مؤسسۀ شهرستان ادب چاپ شده و ۵۲ غزل عاشقانۀ او را در بر دارد. ما از میرشکاک شعر عاشقانۀ کمتری شنیدهایم و آنچه از او در یاد داریم ذیل ادبیات عرفانی قرار میگیرد. به همین دلیل، چاپ این کتاب قدم بزرگی برای شناخت کامل شعر درویش ستیهنده است.
اولین چیزی که به چشم میآید، جلد اثر و گرافیک بسیار خوب آن است. این طراحی علاوه بر اینکه با نام کتاب تناسب دارد، چهرۀ اسرارآمیزی به آن میبخشد و مخاطب را وا میدارد که لااقل سرکی بکشد و زود دریابد که میرشکاک اینبار چه در چنته دارد.
بر خلاف اکثر دفاتر شعر، این کتاب دارای مقدمهای به قلم خود شاعر است. شاعر خواسته تا علیه خود بشورد و بیتشویش از قضاوت دیگران، خویش را لو بدهد. این رویه بین شاعران مرسوم نیست. آنها معمولاً میانه را میگیرند، تعادل را برمیگزینند و به رندی قدم برمیدارند تا مبادا به فعل ناکردهای عِقاب شوند و به سخن ناگفتهای محکوم. علاوه بر این، شعر رنج معناست و صورت تغییر یافتۀ یک کشف دردآلود. طبیعی است که شاعران نمیخواهند این کشف و دریافت را که با جانشان پیوند خورده، لخت و عور در برابر چشم مخاطب قرار دهند و دست خود را رو کنند. به هر حال شاعر، شصت سال است که مسیر دیگری را پیموده:
در آستان زمستان عمر، در میان مجاز و حقیقت، متردد ماندن و ناخواسته دل بستن و با ناگزیر دل بریدن، تقدیر فردی من بوده است؛ که تا به یاد میآورم خود را جنونمند به یاد میآورم. و آنجا که جنون و فقر و ستیهندگی همتافت میشوند، از عشق کاری برنمیآید؛ مگر غزلی چند گفتن و زندگی عاشق را برآشفتن و او را سرگردانتر و خستهتر از همیشه به انزوا راندن.
اشعار، غالباً در فضای نئوکلاسیک و با رنگ و لعاب و پیچیدگیهای سبک هندی سروده شده است. بسیاری از ابیات در نگاه اول قابل فهم نیستند و همین مسئله اجازه نمیدهد که مخاطب عام زیاد به شعر میرشکاک نزدیک شود. به اضافه اینکه تلقی شاعر از عشق، با تجربه و زیست اکثریت جامعه تفاوت دارد؛ چرا که میرشکاک در این اشعار آیینه خود بوده است نه زبان جامعه. بیشتر شاعران در تلاشند تا مزۀ دهان مخاطبان را دریابند و باب طبع آنها بسرایند. این اتفاق که به صورت ناخودآگاه و با هجمۀ رسانه صورت میگیرد، شاعر را از گفتوگو با نفس خویش بازمیدارد و او را به ماشین شعرسازی بدل میکند. تک و توک شاعرانی هم هستند که به باطن خود راه پیدا کردهاند و از آن رو که خود عالَم اکبرند، لاجرم باطن قومِ خود را نیز نمایندهاند.
همانطور که در بالا اشاره شد، شاعر تعلق خاصی به سبک هندی خصوصاً به اشعار عبدالقادر بیدل دارد و همین دلبستگی او را واداشته تا از ادبیات بیدل وام بگیرد. علاوه بر پیچیدگی معنا و صورت، شاعر به طور خاص از کلماتی نظیر رنگ و آیینه استفاده کرده است:
جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت
رنگها را گرفت و به من داد، رنج بیرنگی جاودان؛ عشق
یا
من و امید سقفی گرچه بیروزن، ولی با تو
چمان تا مرگ در آیینههای باغ عریانی
یا
قرارت از دست میرود؟ نمیرود، میشناسمت
مگر در آیینه ناگهان، برهنه در خویش بنگری
میرشکاک گرچه تلاش کرده تا در برخی ابیات به منطق جدیدتری دست یابد، اما فضای کلی اشعار از منطق عشق کلاسیک پیروی میکند. در تعداد زیادی از شعرهای کتاب، خشوع عاشق را در برابر معشوق و با همان ادبیات گذشتگان میبینیم. او خواسته تا با سنگین کردن کفۀ فرم و آرایشهای کلامی، از چنگال قدرتمند مضمون کهن خلاص شود، ولی اتفاقاً شعر عاطفۀ خود را از دست داده است. بر عکس، هرجا که شاعر بیواهمه و بیآلایش، درون خود را آشکار کرده، ابیات درخشان و پر احساسی آفریده است:
هرگز نگفتهام به تو نامهربان مباش
اما به من، به آینهات، بدگمان مباش
یا
بی هیچ پروایی ز محرم یا ز نامحرم
مست و خرامان دادهای بازو به بازویم
یا
مگو! مگو که دل از من بهناگزیر بریدی
بهناگزیر چرا؟ دل ز یار پیر بریدی
میرشکاک در این کتاب، اندیشهورزی است که از آفتاب عقل به سایهسار عشق میگریزد. سالها پیشۀ او اندیشه بوده و از آشکار کردن تیغ نقد نهراسیده. او در لابهلای این اشعار خود را پنهان میکند و سر بر دامان زنی میگذارد، ولی باز در جای جای کتاب به موضع پیشین خود، یعنی عقل جنونطلب بازمیگردد. او آگاهانه بر فرم سوار میشود و به سان برخی از اشعار کتابِ گفتوگویی با زن مصلوب، فرم را به هم نمیریزد. دانسته و شمرده شمرده به دامان عشق پناه میبرد و در عین حال نیمنگاهی به خود دارد. او عمیقاً تحت تأثیر احمد فردید و حکمت اُنسی است و از شاگردان مهم او به شمار میآید. او همچنین با دریافت شخصیای که از اساطیر دارد، خود و جهان را از این دو منظر تفسیر کرده و بالتبع در این کتاب نیز، گاه به آن سو کشیده شده است. دیگرانی که با منظومۀ فکری میرشکاک آشنا نیستند احتمالاً از دریافت ابیات زیر طرفی نمیبندند یا لااقل تفسیر به رأی میکنند؛ اما با کمی دقت و تحقیق میتوان آبشخورهای فکری شاعر را در میان ابیات زیر شناخت:
دو شب در آفتابت شعلهور بودند میدیدم
ز ژرفای وجودم باخبر بودند میدیدم
.
.
.
پر از خوف و خطر، ایمان و کفر، آیینه و خنجر
حوالتگوی تاریخ بشر بودند میدیدم
یا
خدایان را پرستیدم، تو را لایقترین دیدم
جنونم رهنمونی کرد حسن انتخابم را
یا
ای کاش دیداری به دور از خشکسالیها
با آن حوالتگوی باران و بهارم بود
یا
دعا چگونه اجابت شود برای تویی
که میرسد به خدایان ز هر دو سو نسبت
در میان اشعار او ابیات تنخواهانۀ زیادی یافت میشود که با آراستگی و کنایه، بر زیباییشان افزوده شده. شاعر نتوانسته تاب بیاورد و دست و دل لرزان خود را بر خلایق آشکار نکند. آنجا که عاطفه بر او چیره گشته، حتی در خیال به آغوش معشوق گریخته و بیم تماشاگران را نداشته:
غنچۀ حسرتی ماند: از لبت بوسه چیدن
آرزوی محالی: بر تنت دست سودن
یا
خوشا باغ عریانیات در آیینه حیرتم
شبانگاه محرابیام به معراج بالای تو
یا
از همان روز که دیدار توام از خود برد
پر شدم از هوس باغ اناری که تویی
بازگردیم به آغاز کلام. نام کتاب گویای این است که شاعر لااقل گاهی عشق را منهای صورت میبیند. او در انتهای کتاب به کمال رسیده و صورتهای متکثر معشوق را به گوشهای نهاده و به اصلِ زن میرسد. او خود را ذیل حدیث شریف نبوی قرار میدهد که: از دنیای شما، زن و عطر و نماز را واگذاشتهاند که دوست بدارم. به کژاندیشان کاری ندارم، ولی غافلان نیز این حدیث مبارک را صحیح ترجمه نکرده و بیسبب خواستهاند شبههزدایی کنند. آنان واژه النساء را همسر ترجمه کرده و احادیث دیگری را نیز با این ترجمه از رنگ و بو انداختهاند. در حالی که معجزۀ پیامبر که عشق به مطلقِ زن است را نفهمیده یا آن را معادل هوس دانستهاند. باری اینکه میرشکاک، خصوصاً در اشعار پایانی دفتر، به معشوقی بیچهره میرسد. همو که بنا به منطق شاعر، معشوق ازل و ابد است و تجلیاش در ادوار و اوصاف مختلف، اصلِ زن. او خویش را در برابر مادر، بینام میبیند و در او گم میشود:
صد بار از این چاه و در این چاه، سر برزدم یا سر فرو بردم
تا اینکه دانستم به فرِّ تو معشوق جز تصویر مادر نیست
ای واپسین مادر! نخستین زن! دریافتم راز وجودت را
در خورد طوفان تو ای دریا! جز آسمان آغوش دیگر نیست
یا
زلیخای من ذات رَزبار مطلق
کز او دم به دم دلخوشم با پیامی
یا
ز خاک تیره نشان خدا چه میجویی؟
برون ز وهم تو وین تیرهخاکدان زهراست