اختصاصی ترنم شعر/ «ای رنج از تو ممنونم» عنوان مجموعه شعری از رسول رضایی است که به تازگی به بازار نشر عرضه شده است.لیلا کردبچه یادداشت تازه ای بر این مجموعه نگاشته و آن را در اختیار ترنم شعر قرار داده است که در ذیل می خوانید:
«ای رنج از تو ممنونم»، دومین مجموعه شعر رسول رضایی است که بهتازگی، و در تدوامِ «هر فصل، یک کتاب شعر» توسط نشر نگاه منتشر شدهاست.
«ای رنج از تو ممنونم» پیش از انتشار، نامهای دیگری داشت، و شعرهایش نیز، زخمهایی فاشتر؛ نامهایی که در ممیزیهای پیدرپی از دست رفتند،
زخمهایی که زیرِ چسبزخمهای مکرّرِ ممیزی پنهان شدند، و در بافتهایی استعارین و نمادین خود را ادامه دادند.
و حال آنچه پیش روی ماست، کتابی است مجروحِ جرح و تعدیلهای بسیار، امّا، همچنان دردمند، همچنان متعهد، هم در تداومِ کلماتِ رضاییِ شاعری که پیشتر در کتابِ اولِ او خوانده بودیم و شناخته بودیم.
زبان شعر رسولِ رضایی را باید در تداومِ زبان شعر جریانِ دهۀ هفتاد دانست، منتها آرامتر، ملموستر، و موافقتر با طبعِ مخاطبِ دهههای پس از هفتاد؛ شعری که در عمیقترین لایههایش، عمیقترین دردهای جامعه رخنه کرده است، امّا همچنان رعایتِ حالِ مخاطبِ خوگرفته به موسیقیِ شعر و زبانآوری را میکند و نمیگذارد آن دردها، عریان پیشِ چشمِ مخاطب ظاهر شوند.
و جلوههای ظاهریِ شعر رسول رضایی، جامهای از سرِ اضطرارند بر قامتِ درد، که اگر نبودند، تحمل آن همه دردِ عریان و آن همه عریانیِ دردمند، در توانِ چشمهای غیرمسلحِ ما نبود… و پرداختن به اینکه این جامۀ از سرِ اضطرار، در عینِ ناچارگی، چقدر زیبا و بههنجار و برازنده است، مجالی بسیار فراختر میطلبد.
شعری از این کتاب ارجمند:
در یک گفتوگوی خصوصی
بر من نازل شدی
در غاری به قدمت سههزارسال
مرا روی زمین خواباندی
برداشتی تیغ را
آرامآرام پوستم را کندی و فرو رفتی، فرو رفتی، رفتی
رادیو میخواند:
«ای آفتاب حُسن! برونآ دَمی ز ابر»
باید دست ببرم توی مغزم، توی توی توی مغزم
قوۀ تخیّلم را بردارم
ـ دارد ریشۀ موهایم را سفید میکند ـ
و فکر کنم به قدمت سههزارسال
باید با متادون تو را زیر پوستم نگه دارم
عبور کردهام بارها با تو از مرز
سرم امّا جا مانده با محتویاتش؛
در سرم بوتهای گُل
از اعصار گذشته خشکیده است
قاچاق کردهاند سرم را
میایستم کنار میدان امام
تا جان دارم
میگریم
میایستم کنار امامزاده
تا نفسم بالا میآید
میگریم
برمیدارم تیغ را
باز میکنم پوستم را
باید تو را زیر پوستم نگه دارم!
دارِ فانی را وداع گفته کسی
به سردخانه آمدهام
تا جنازۀ خودم را تشخیص بدهم
در این قرن، تاریکیِ مطلقم
تاریکیِ مطلق
آیا میتوان انهدامِ خویشتن را از بیرون دید؟
در خانهای هفتادمتری فرو رفتهام
و اکنون که بیستسال بعد است،
گاوی غمگینم
در بکگراندِ یک تصویر
رادیو میخوانَد:
«ای آفتابِ حُسن! برونآ دَمی ز ابر»
و چیزی بیرون نمیآید.