احسان افشاری

مات

من از غبار سفرهای دور می آیم
از امتداد شب بوف کور می آیم


منم که برزخ نفرین و آفرین بودم
شهاب گمشده ایی بر کف زمین بودم


هزارمرتبه از انهدام زن گفتم
از انعکاس همین ماه ِ در لجن گفتم


هزار مرتبه از شهر بی وفا گفتم
از انقراض گلی پشت رد پا گفتم


هزار و یک شب از آوار محتمل گفتم
و از دروغ خروسان بی محل گفتم


نشد روایت جبران هق هق ات باشم
و میزبان شریف دقایق ات باشم


ببین هنوز سرم گرم کار شاعری است
گواه شاعریم دست های جوهری است


به شب رسیده ام از بامداد بنویسم
به تازیانه ترین شکل باد بنویسم


برای گفتن تو شعر تازه آوردم
کفن بدوز عزیزم جناره آوردم


تمام پیرهنم نخ نمای طوفان است
همیشه حیف شدم از شما چه پنهان است


کدام شخصیتم ؟ آدم سیاه شده
کسی که یک تنه خرگوش هر کلاه شده


کدام شخصیتم ؟ عشق سالهای وبا
نگاه مات به تصویر آخرین رویا

کدام شخصیتم ؟ بوسه ایی نمک به حرام
وداع قابل حدس دو لب پس از دو سلام


رسول قوم ستمکار خاطرات تویی
غروب آن طرف شیشه های مات تویی


تو کیستی که محال از تو شکل می بندد
سوال پشت سوال از تو شکل می بندد


تو کیستی که هوا را گرفته ایی از من
خودم که هیچ خدا را گرفته ایی از من


من و تو تلخ ترین جای داستان همیم
موازیان به ناچاری جهان همیم


فرود آمده از باغ های هذیانیم
من و تو حاصل گل بازی خدایانیم


از آن زمان که زمین گوی آتیشن می شد
از آن زمان که زمین واقعا زمین می شد


از آن زمان که الفبای درد شکل گرفت
سر شکستن بت ها نبرد شکل گرفت


از آن زمان که خدایان به خواب می رفتند
و قله ها به تماشای آب می رفتند


تو قبل و بعد تمام دقیقه ها بودی
و شرط آخر ابلیس با خدا بودی


تو در قواره ی تاریخ من نمی گنجی
چنان زنی که در ابعاد زن نمی گنجی


تو در کتیبه ی شهری عتیق هک شده ایی
از ابتدای ازل در سرم الک شده ایی

منجمان مغول پیش بینی ات کردند
و کاهنان حبش درس دینی ات کردند


ترانه خوان تو خنیاگران شیرازند
و راویان تبت ، بومیان اهوازند


تو آمدی که از آدم جنون درست کنی
به لطف ججممه ها سرستون درست کنی


ولی نه اینهمه تعریف باطلی از توست
کدام آینه توصیف کاملی از توست


تو مثل هر زن دیگر ملال هم داری
برای گریه شدن احتمال هم داری


تو هم اسیر نخ و سوزنی عزیزدلم
شبیه هر زن دیگر زنی عزیزدلم


لباس شویی ات از پرده های مرده پر است
اتاق کوچکت از رخت سالخورده پر است


به بغض کردن بی های های معتقدی
و در غروب کسالت به چای معتقدی


به سربریدن بغضی فشرده سرگرمی
به آب دادن گل های مرده سرگرمی


به گردگیری قلب از غبار مشغولی
به رام کردن دنیای هار مشغولی


موظفی که در اندوه خود کلافه شوی
به خط تازه ی پیشانی ات اضافه شوی


سکوت باشی و از چهره ها فرار کنی
خودت پیاده شوی مرگ را سوار کنی


نفس نفس بزنی ریشه در زوال کنی
و پشت باغچه گنجشک مرده جال کنی


پریده رنگ ترین صورت جهان باشی
نفس بریده ترین جای داستان باشی


بایستی به طلبکاری از ضریح خودت
خودت صلیب خودت باشی و مسیح خودت


بایستی و غم روزمرگی باشی
مترسکی وسط متن زندگی باشی


کلید رابطه را پشت در گذاشته اییم
چه روزهای بدی پشت سر گذاشته اییم


بگو که بغض ورم کرده را کجا ببرم
بخار این شب دم کرده را کجا ببرم


چگونه در بغلم باد را نگهدارم
هزار کاکلی شاد را نگهدارم


رهایی از شبح خانه زاد ممکن است
نجات پنجره از دست باد ممکن نیست


سرم خرابه ی آواز دوره گردان است
و مرگ ترجمه ی دیگر زمستان است


بخوان که عقده ی این عاشقانه سر برسد
بخوان که مرگ دو تا کوچه دیرتر برسد


بخوان که شاید از این سال ها عبور کنیم
بخوان که هر چه نخواندیم را مرور کنیم


بخوان که چله ی سرما به استخوان نرسد
بخوان که مرگ به اینجای داستان نرسد

امید آخر این باغ خودفروخته باش
به فکر جنگل پروانه های سوخته باش


از احتمال نفس های رستگار بگو
من از غبار نوشتم تو از بهار بگو


من از غبار سفرهای دور می آیم
از امتداد شب بوف کور می آیم


تنم تباه شد از لحظه های سخت رفیق
دو برگ مانده به اتمام این درخت رفیق


بیا به روزنه ای پشت مرگ فکر کنیم
به میهمانی بعد از تگرگ فکر کنیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه های ترنم شعر

پست های مرتبط

0:00
0:00
آیا مطمئن هستید که می خواهید قفل این پست را باز کنید؟
زمان بازگشایی قفل : 0
آیا مطمئن هستید که می خواهید اشتراک را لغو کنید؟