بهزاد نجفی

یلدا

کد خبر :‌ 144
کد خبر :‌ 144

ای عشق! ای تجسم دلشوره
قلب مرا به خود متمایل کن
این خاک پاک نامتبرک را 
لطفی کن و به گریه ی خود گِل کن

گِل بودم و به شوق تو گُل کردم
چیدی مرا و دست خدا رو شد
دستت به گردن آمد و چاقو شد
پس آیه ای به حنجره نازل کن

ما، چهره های عاشق و آبی رنگ
ما، لکه های خون شرابی رنگ
آه ای امامزاده ی نامعصوم 
ما را به دامنت متوسل کن

دستم نمی رسد به گریبانم 
من ضجه های شام غریبانم
کز سنگ نیز ناله نمی خیزد
وقت وداع آمده… دل دل کن

باید کجا فرار کنم از تو؟ 
دریا! مرا تحمل دوری نیست
باید که سر به سنگ بکوبم باز
این موج را روانه ی ساحل کن

آن جام سرخ را که ننوشیدی
تنها دو پیک مانده به پایانش
تاریخ، مست چاک گریبان است
ای محتسب!  بیا یقه را ول کن

طاووس های خفته ی در پایت
یک گله شیهه مست قدم هایت
بر دشت بی تپش قدمی بگذار
اوضاع سینه را متحول کن

تنها دلیل دلخوشی فردا
محکوم کن مرا به شب یلدا
در گرگ و میش چشم تو حیرانم
پیکی بیار و حل مسائل کن

روزی هزار مرتبه ترکم کن
اما مرا به حال خودم نگذار
بر گردنم دو پیچک دستت را
در لحظه ی وداع، حمایل کن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه های ترنم شعر

پست های مرتبط

0:00
0:00
آیا مطمئن هستید که می خواهید قفل این پست را باز کنید؟
زمان بازگشایی قفل : 0
آیا مطمئن هستید که می خواهید اشتراک را لغو کنید؟