محسن انشایی

اکسیر

متن دکلمه 

از دل یک کوه سنگ از سقف غار
می تراویدم که قندیلم کنی؟
کیمیاگر می توانستی مرا
بی غم اکسیر تبدیلم کنی

تا بگردانی مرا در صحنه ات
یک عروسک از طلا می خواستی
چشم و گوشم را به نخ بستی ولی
غیر از این ها دست و پا می خواستی

باورم شد… باورم شد باورت
مثل من محتاج باور نیستی
از طلا مس ساختی، پس لاجرم
کیمیاگر! کیمیاگر نیستی!

من طلا بودم که اکسیرت رسید
هم خودت را هم مرا نشناختی
ای که پر بودی از آغاز زمین!
از من خالی چه چیزی ساختی؟

در عمل یک جغد یا گاهی کلاغ
در سخن مرغ سعادت می شدم
من برای تو که محتاجی به شک
عشق نه ای کاش عادت می شدم

عادتم دادی به افیونی مدام
عادتم دادی که بازیگر شوم
عادتت دادم بگردانی مرا
شعله ور تا اینکه خاکستر شوم

با نگاهم شاد بودی؟ مال تو
چشم هایم را چرا برداشتی؟
من خودم را با تو قسمت کرده ام
ساقی از این مهربان تر، داشتی؟

###

از دهان خمره ای لبریز درد
سر برآوردی و پلکت خاک داشت
با کسی قسمت نمی کردم تو را
کاش این ساقی کمی تریاک داشت

کاش می شد جای دردی این چنین
می کشیدم دست بر موهای تو
کاش می شد می نشستی جای من
کاش می شد می نشستم جای تو

کاش می شد جای خاک خمره ها
آب بر گرد لبت می ریختم
دست سردی را که از من ساختی
بی مهابا بر تبت می ریختم

قلب مردی مرده دارد می تپد
بی تمنا بی دلی صابون زده
نبض می گیری بگیر اما چه سود 
دست سردی از کفن بیرون زده

تا مگر لمست کند قبل از وداع
دست سردی مانده بیرون از کفن
تا بگیرد نبض فردای تو را
تا نگیرد دامنت را آه من

حرف حالا نیست باور کن که من
مرگ را پیش از تو باور داشتم
آسمان وقتی امانت دار شد
باری از دوش زمین برداشتم

من غرورم بی تماشای تنت
استکانم با مرورت می شکست
مثل تبریزی زیر برفها
قامتم زیر غرورت می شکست

نقش معشوق تمام قصه ها
گاهگاهی فکر عاشق باش و بس
رو به رفتن بادبان بالا زدم
آخرین باد موافق باش و بس


###

برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.

جز غرور و قامت و پیمانه ام
با شکستن بغض من هم دست بود
از نبودن تا نبودن زندگی
یک خیابان دوسر بن بست بود

دل به دریا می زدم شاید شبی
با غرورم موج همراهی کند
می گذشتم از خودم آنقدر که
هر کسی حق داشت خود خواهی کند

هر کسی حق داشت اما تو چرا؟
با تو می شد درد را تقسیم کرد
با تو میشد روی ساحل راه رفت
پشت پلکت ماه را ترسیم کرد

دیگر از من انتظاری نیست… نه
هر چه باشم مرد فالت نیستم
من رسول بغضهای خفته ام
آنقدر ها بی رسالت نیستم

من رسول بغض ها خفته ام
صبر کن، با من حسابت پاک نیست
تشنگی را زندگی کن، بعد من
سر به هر خم می‌کنی… جز خاک نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه های ترنم شعر

پست های مرتبط

0:00
0:00
آیا مطمئن هستید که می خواهید قفل این پست را باز کنید؟
زمان بازگشایی قفل : 0
آیا مطمئن هستید که می خواهید اشتراک را لغو کنید؟