بازنشر گفتگویی با حسین منزوی؛

کار شـاعر نـسخه پیچیدن نیست

کد خبر :‌ 1074
کد خبر :‌ 1074

اختصاصی ترنم شعر/ گفتگوی مطبوعاتی با حسین منزوی توسط علی محمد مودب در سال 1382 انجام و در مجله سوره (شماره دوم خرداد و تیر هشتاد و دو) منتشر شده است. با توجه به اینکه کمتر از 10 روز از سالروز تولد منزوی گذشته، تصمیم به بازنشر این گفتگو در این ایام گرفتیم. باشد که خاطره و یاد حسین منزوی تا ابد در پیشانی ادبیات فارسی بدرخشد.

«حسین منزوی شاعر است. به همان اندازه که بعضی شعرهایش را دوست داریم‌ بـعضی حرف‌هایش را قبول نداریم. اما گفت آنچه گفت و می‌خوانید، تعابیرش راجع به‌ هنر، تـعهد، وظیفه و… حد‌اقل‌ بـه طـرح مسئله می‌انجامد. اگر قرار است هنر یا ادبیات مردمی یا اجتماعی یا متعهد یا…-که منزوی می‌گوید نمی‌شود داشت-داشته باشیم، شاید از لوازمش، شنیدن همین انتقادها و سنجیدنشان در‌ کفه تجربه و نظر بـاشد. امیدواریم همانند این شماره سوره بارها و بارها میزبان غزلیات متعهدانه او باشد.»

 

دارم زندگی می‌کنم؛ بعد از دوره بیماری و عمل جراحی؛ بیشتر ساکن‌ زنجان‌ هستم؛ خیلی کم به سفر می‌روم. طـبعا زنـجان برای من آرام‌تر است و امنیت خاطر بیشتری احساس می‌کنم، هرچند که هر جایی چه شهر کوچک و چه شهر بزرگ حسن‌ها و عیب‌های خاص‌ خودش‌ را دارد. کار به معنی کار؛ به معنی فـعالیت اداری و سـازمانی ندارم و قبلا هم نداشته‌ام؛ اما کار خودم را دارم؛ کاری که زندگی و سرنوشت برای من تعیین کرده است‌. وقتی‌ که پذیرفنتی و پذیرفتند که شاعر هستی طبعا یک تعهدها و مسوولیت‌هایی را هم بـاید بـپذیری و به خاطر ایفای این تعهد طبعا کارهایی و اشتغالاتی خواهی داشت؛ سفر کردن گاهی و دیدارهایی داشتن‌ علی‌ الخصوص‌ با جوانترها، که من دوست‌ دارم‌ با‌ جوان‌ترها گفتگو کردن و با جـوان‌ها بـودن را؛ احـساس نفس جوان‌ترها برای من انـرژی زاسـت و جـای مهمی در زندگی من دارد… در‌ کنار‌ این‌ اشتغالات به خدمت پدر و مادر پیرم هم مشغولم‌ که‌ عشق من است و همین اشتغال هم باعث شـده کـه بـه خیلی از سفرها و این‌جور کارهایم هم نتوانم برسم… در‌ کـنار‌ هـمه‌ این‌ها به مطالعه هم مشغولم

 

در چه زمینه‌ای مطالعه می‌کنید؟
خیلی‌ به رمان علاقه دارم. هیچ وقت این کار را ترک نکرده‌ام و مـطالعات اخـتصاصی هـم در زمینه ادبیات دارم‌. غیر‌ از‌ این اخیرا یک دوره‌ای تاریخ سـلطنت سلطان رضاخان را دارم مطالعه‌ می‌کنم‌! قرآن کریم می‌فرماید:که «ان الانسان لفی خسر»
من اعتقاد دارم که اصلا سرنوشت انسان بـا‌ زیـان‌ و بـا‌ خسران آمیخته است. انسان وقتی که نخستین میوه ممنوعه را چید و خـورد‌ بـه‌ خودش‌ اولین ضربه را زد و این جزء سرنوشت انسان شد یعنی به خود آسیب رساندن‌. همه‌ ما‌ بـه نـوعی ایـن وظیفه را به عهده گرفته‌ایم که به خودمان زخم بزنیم؛ منتها‌ بعضی‌ سـعادتمندترند کـه فـقط به خودشان زخم می‌زنند و دیگران از آنها در امانند. مطالعه‌ تاریخ‌ شناخت‌ ما را از این انسان عـمیق‌تر مـی‌کند. انـسانی که حتی در عشق که لطیف‌ترین‌ و عزیزترین‌ رابطه‌ها هم هست گاهی به زخم زدن رو می‌آورد و اصـلا گـریز و گریز از‌ این‌ زدن‌ ندارد و از این آسیب رساندن

 

وظیفه ادبیات درباره این انسانی کـه شـما تـعریف کردید چیست؟
من‌ معتقدم‌ که این وظیفه‌هایی که برای ادبیات تراشیده‌اند و این بحثهای ادبیات مـردمی، ادبـیات‌ حزبی‌ و ادبیات‌ خصوصی، ادبیات جمعی و…همه بیهوده است. من فقط به یک چـیز مـعتقدم و آن ایـن که‌ هنر‌ جز‌ به خودش به هیچ چیز متعهد نیست. حتی من باور ندارم کـه‌ شـاعری‌ موقع خلق اثر به فکر مردم باشد به فکر خوشبختی جامعه یـا ایـن‌جور مـساله‌ها باشد. من‌ فکر‌ می‌کنم که انسان شاعر در هر لحظه سرودن به‌طور کامل با ناخودآگاه‌ خـودش‌ مـربوط اسـت و این ناخودآگاه جز به حس‌ خود‌ شاعر‌ و وجدانیات خود شاعر نمی‌پردازد. یـعنی بـه نظر‌ من‌ دروغ است اگر من بگویم که دیشب یک شعری نوشته‌ام برای گرسنگان آفریقا‌ یا‌ بـرای سـیاهان امریکا… همه این‌ چیزهایی‌ که می‌بینیم‌ که‌ دوستان‌ این‌جا می‌نشینند و برای امـریکا شـعر می‌گویند‌. هنر‌ به خودش متعهد است شـعر بـه خـودش متعهد است و به اخلاق مخصوص‌ هنر‌؛ بـه هـمین دلیل است که گاهی‌ شاعران بزرگ کارهایی دارند‌ که‌ با اخلاق عمومی نـمی‌خواند و بـه‌ نظر‌ من هیچ حرجی هـم بـر آنها نـیست.
حـافظ مـستقیما با خودش مواجه می‌شود‌ و باخودش‌ بـرخورد مـی‌کند اما هیچکس حافظ‌ را‌ تخطئه‌ نمی‌کند می‌بیند که‌ به‌ حافظ مثل قرآن تـفال‌ زده‌ می‌شود و واقعا جواب هم می‌دهد. ایـن به نظر من بـرائت هـنر است از اخلاق‌ عامه‌؛ هنر بـا تـعهدهای جمعی و با اخلاق‌ جمعی‌ یک جا‌ و در‌ یک‌ مسیر قرار نمی‌گیرد. هنرمند‌ با تـعهدهای خـاص هنری و با پایبندی به اخـلاق ویـژه هـنر می‌تواند به جـاهای خـیلی بالای‌ برسد‌؛ حافظ را هـیچ دانـشکده‌ای، هیچ پادشاهی‌، هیچ‌ وزیری‌ لسان‌ الغیب‌ لقب نداده است‌. لیکن‌ این تعهد هنری و نـگاه هـنری حافظ است که پرده از اسرار برمی‌دارد و او را بـه ایـن‌ مرتبه‌ای‌ کـه‌ دارد مـی‌رساند؛ ادبـیات برای انسان زیانکار نـسخه‌ نمی‌پیچد‌، کار‌ ادبیات‌ نهایتا‌ دست‌ گذاشتن روی بیمار است و این نسخه‌ها را باید دیگران بپیچند، کار شـاعر نـسخه پیچیدن نیست.

یعنی به نظر شـما ادبـیات بـاید بـه دنـبال زیبایی باشد و زیـبایی را‌ هـدف بگیرد؟
بله، مطمئنا همین‌جوری است؛ البته باز زیبایی هم در این‌جا تعریف خاص خودش را دارد، زیبایی‌ای که هنر بـه آن مـعتقد اسـت همچنان‌که اخلاق هنر با اخلاق عامه مـتفاوت‌ اسـت.‌ مـعیارهایی هـنر در زیـبایی هـم متفاوت است، برای تشخیص زیبایی و ایجاد زیبایی.

به نظر شما برای رسیدن به همین زیبایی شعر معاصر ایران چه کرده است؟
شعر معاصر آغازش به‌ نظر‌ من بـا تولد و انتشار افسانه نیما است که در سال 1303 سروده شد و در سال 1304 منتشر شد ولی همچنان‌که می‌دانید نیما بعد‌ از‌ افسانه در حدود شانزده سال‌ را‌ در جست‌وجو و در کندوکاو بود برای پیدا کردن آن راهی که دنبالش بـود؛ نـیما در سال‌های 1319 یا 1320 شعر ققنوس را می‌سازد که‌ در‌ عین حال که اولین‌ شعر‌ نیمایی نیما است، هنوز هم یکی از بهترین شعرهای نیمایی معاصر است. نیما این شانزده سال دوره گذرا را مدام مـشغول تـجربه است، فرضا یک مصرع را از شعر کم‌ می‌کند‌ بعد یک نیم مصراع می‌گذارد، بعد دو تا نیم مصراع می‌گذارد بعد دوباره مثلا یک پنج مـصراعی مـی‌سازد و همین‌جوری مدام در حال عوض کـردن و سـاختن است.
ولی مساله جالب و مهم‌ این‌ است که‌ در کل این مدت وابستگی به شعر گذشته نیما را رها نمی‌کند. ما می‌بینیم که دو سال‌ سه سال وقـت صـرف می‌کند تا یک قـالب‌هایی را بـشکند یک‌ سدهایی‌ را‌ بشکند ولی بعد می‌بینیم که در طول یک سال نیما فقط قطعه می‌نویسد و اصلا آن کار را ‌‌رها‌ می‌کند. به نظر من مثل عاشقی است که درد دل می‌کند از یک‌ کسی‌، از‌ یک جایی ولی ایـن دل کـندن یک بار برای همیشه نیست. گاهی برمی‌گردد هی نگاه‌ می‌کند گاهی می‌رود گاهی می‌نشیند صحبتی می‌کند. حرفی می‌زند و
در این سالهایی که‌ گفتم نیما مدام در‌ حال‌ رفتن و عقب‌گرد-نه عقب‌گرد کـامل وبه مـفهوم متعارف-اسـت و بالاخره می‌بینیم که قدم به قدم می‌رسد به عناصر پیشنهادی خودش و حتما شما می‌دانید که ما در شـعر معاصر خودمان و اصلا در‌ تاریخ شعر ایران هیچ شاعری را نمی‌شناسیم که ایـن‌قدر بـه کـار خودش آگاه باشد، نیما هر کار و هر تمرینی را که انجام داده است حتما از آن صحبت کرده است باید‌ بـگردند‌ ‌و پیـدا کنند، گاهی حاشیه نوشته است، گاهی مقدمه نوشته است، گاهی مثلا فلان کـاری را کـه در فـلان شعرش کرده و کار تازه بوده را مثلا در نامه‌هایش توضیح می‌دهد در‌ نامه‌هایی‌ که به عالیه می‌نویسد؛ نـامه‌هایی که به خواهرش می‌نویسد، نامه‌هایی که به برادرش می‌نویسد و نامه‌هایی که به اشـخاص و افراد مختلف می‌نویسد تـمام ایـن‌ها به نظر من آموختنی است. تمام‌ این‌ها‌ اگر ما با چشم دقیق نگاه کنیم، پازل به پازل و تکه به تکه کلیت افکار نیما را شکل می‌دهد و وقتی شما همه این آثار را بررسی می‌کنید و مـی‌بینید که‌ تقریبا‌ مجموعه‌ پیشنهادهای نیما را در برابر‌ خودتان‌ دارید‌.

به نظر شما چهره‌های قدر و قوی‌تری که توانستند حرف‌های نیما را درک کنند و برداشت‌های هنری معاصر از زندگی معاصر بدهند چه‌ کسانی‌ بودند؟!
ما‌ یک مشکل داریـم و آن ایـن که از زمانه‌ این‌ها‌ فاصله گرفته‌ایم و نمی‌توانیم شرایط و محدودیت‌های اینها را به‌طور کامل درک کنیم اما به‌هرحال ناچاریم با همین امکانات و آگاهی‌های موجود‌ تحلیل‌ کنیم‌. نیما با یکی دو سال تفاوت همزمان است بـا شـهریار‌، شهریار را البته خیلی‌ها شاعر امروز نمی‌دانند و به نظر من این خطاست خطای بزرگی است؛ شهریار درست است‌ که‌ شاعر‌ رمانتیک است اما در همین رمانتیسم خودش اوج‌هایی دارد که خیلی‌ قـابل‌ تـوجه است. شعر«هذیان دل» شهریار یک کار خیلی بزرگ است که به نظر من مقداری‌ از‌ غبن‌ فارسی زبان‌هایی که نمی‌توانند منظومه حیدر بابا را بخوانند جبران می‌کند؛ کمی‌ جلوتر‌، عقب‌تر‌ از ایـن دو نـفر ایـرج و بهار و رشید یاسمی هستند کـه یـک تـلاش‌هایی کردند ولی‌ از‌ همان‌ اول ما تقریبا بحث را جدا کردیم کل شعر یک جریان کلی است ولی‌ یک‌ جریان‌های خردتری در داخل این راه مـی‌افتد و کـم‌کم بـزرگ می‌شود؛ من در کتابی‌ که‌ انتشارات‌ برگ منتشر کـرده اسـت گفته‌ام که شهریار در قسمت «مکتب شهریار» در دیوانش شعرهایی‌ را‌ منتشر کرده است که تحت تاثیر مستقیم نیما قرار دارد یعنی شـعر «دو‌ مـرغ‌ بـهشتی‌»، «شعر افسانه شب» و«ای وای مادرم».

فروغ می‌گوید که ذات شاعرانه و صداقت مـی‌تواند از یک‌ شاعر‌ رمانتیک مثل شهریار شعری مثل «ای وای مادرم» را صادر کند و باور‌ من‌ هم‌ همین است که «ای وای مادرم» در حـیطه و حـال و هـوای خودش شعر موفقی است. در‌ نسل‌ بعدی‌ طبعا شاعرانی قرار می‌گیرند کـه از نـیما مستقیما متاثر هستند؛ البته در‌ همین‌ نسل ما شاعران دیگری را هم داریم که چون فقط حرکت بـوده و تـاثیری گـذاشته است ما‌ از‌ آن صحبتی نمی‌کنیم:
شاعران مکتب خروس جنگی، آقای تندرکیا و هوشنگ ایـرانی و… نـسل‌ بـعدی‌ نسل بلافصل نیما است اخوان هست و شاملو‌ هست‌ و شاهرودی‌ هست و رحمانی هست و نادرپور هـست و کـسرایی هـست‌ و مشیری‌ هست و… حالا شاید اسمی هم از خاطرم رفته باشد. البته بین این‌ها هم‌ تـفاوت‌هایی‌ هـست و همه را نمی‌شود با‌ یک‌ چوب راند‌. به‌ نظر‌ من از بین این‌ها کسی کـه‌ بـیشتر‌ از هـر کسی تحت تاثیر نیما است اتفاقا اخوان نیست و شاهرودی و شاملو‌ بیشتر‌ تحت تاثیر نـیما هـستند. یعنی شعرهای‌ اولیه شاهرودی و شاملو را‌ اگر‌ نگاه کنید می‌بینید که اگر‌ نام‌ شـاعر بـالای شـعر نباشد و اگر خیلی تجربه شعر نداشته باشید ممکن است اشتباه‌ بکنید‌ و بگویید که این شـعرها را‌ نـیما‌ ساخته‌ است با همان‌ زبانی‌ که نسبت به اصول‌ عادتی‌ زبان بـی‌اعتناست و یـک زبـان خراسانی است با رنگ و بوی لهجه مازندارانی و یک سنت شکنی‌ و عادت‌شکنی‌ مستمر… ولی البته موفق‌ترین شـاعر هـمان‌ اخـوان‌ است که‌ کسی‌ مثل‌ او شعر نیمایی را‌ درک نکرده است و بهترین تحلیل را هم او در«عـطا و لقـای نیما» و«نوعی وزن در‌ شعر‌ فارسی»ارائه داده است.
بعد از‌ این‌ نسل‌، نسل‌ آتشی‌ و فروغ و رویایی و خویی‌ و شفیعی‌ و…هستند و بـعد هـم نسلی که من هم جزء آن‌ها هستم عمران صلاحی و با کمی اخـتلاف مـحمد‌ علی‌ بهمنی‌ و سپانلو و…

در این دوره حرکت جریان شـعر‌ مـعاصر‌ را‌ چـگونه‌ می‌بینید؟
حدود‌ چهار‌ پنج سال پیش در یک مـصاحبه‌ای در بـندر عباس می‌گفتم که شاعری نمی‌شناسم که در روزگار ما شعرش مطرح باشد مطرح بـودن ایـن نیست که شما چند‌ تـا شـعری چاپ کـنید و عـده‌ای از هـم نسلان شما این را بخوانند. مطرح بـودن یـعنی این که اینها یک جای خالی را پر کرده باشند این که آدم احساس بـکند‌ اگـر‌ این‌ها نبودند یک چیزی کم بـود مثل همان چیزی کـه مـن در مورد مثلا شفیعی کدکنی مـعتقدم کـه شعرش چیزی به تاریخ شعر ما نیفزوده است؛ من احساس نمی‌کنم‌ که‌ در ایـن بـیست و چند سال شاعری به ظـهور رسـیده بـاشد و یک کسی سـری بـلند کرده باشد که تـوانسته بـاشد سری در میان سرها‌ به‌ حساب آید.
متاسفانه من کسی‌ را‌ نمی‌شناسم که مثلا شعر را از سال شـصت شـروع کرده باشد و به جایی رسـیده بـاشد. تنها کـسی کـه مـن امید بسته بودم «قـیصر» بود‌ و او‌ هم متاسفانه فکر می‌کنم‌ که‌ گرفتار زندگی شد. هنر قربانی می‌طلبد، فدیه می‌طلبد. فـدیه‌ای کـه شاعر می‌تواند بدهد در قبال شعر زنـدگی‌اش اسـت.
یـعنی شـما نـمی‌توانید شاعر بزرگی بـاشید و در کـنارش مثلا یک وزیر خوبی‌ باشید‌، بانکدار خوبی باشید، حتی به نظر من نمی‌شود در کنار این یـک مـعلم خـوب، یک شوهر خوب یک پدر خوب باشید. یـعنی وقـتی کـه مـا سـر سـپردیم به شعر دیگر‌ این‌ سر را‌ نمی‌توانیم از شعر پس بگیریم و به یک محضر دیگری ببریم و اگر این سر را پس بگیریم یعنی‌ یک شاعری ناچار باشد که در آن واحد، چهار پنج حـرکت‌ مختلف‌ داشته‌ باشد به نظر من به او نمی‌شود امید بست. قیصر این اواخر در جاهایی که باید به ‌‌طور‌ کامل خودش را نشان می‌داد جدا از حادثه غم‌انگیز بیماری و تصادفش؛ متاسفانه گرفتار‌ زنـدگی‌ شـد‌. اگر شما مجبور شوید به خاطر زندگی و تامین معاش خانواده‌تان مثلا در هفته پنجاه ساعت‌ تدریس کنید آن هم در تهران، در جایی که در هریک ساعتی که‌ شما در کلاس شرکت‌ می‌کنید‌ یک چـیزی از خـودتان را به جا می‌گذارید. من سال 62 تدریس کردم احساس کردم وقتی می‌خواستم بیایم بیرون نزدیک بود سکته کنم.
خلاصه این که هـیچ شـاعر بزرگی‌ نداریم که در کنار شـاعری تـوفیق دیگری بدست آورده باشد. امکان ندارد آدم خودش را شقه شقه کند و هر شقه‌ای هم نیمی در خدمت یک چیزی باشد که یکی از این‌ها‌ شعر‌ باشد.
قیصر اوایـل سـالهای شاعری‌اش که مصادف بـا اوایـل جنگ هم بود شعرهای بسیار زیبایی درباره جنگ ساخت که امید یک فضای تازه و دلنشین می‌داد، اما در این چند سال‌ اخیر‌ کارهایی اگر کرده است تکرار فضاهای قبلی بوده اسـت. مـا حرکت تازه، جهش تازه‌ای از قیصر ندیده‌ایم، قیصر انسان بسیار شریفی است. من خودم خیلی دوستش دارم ولی قیصر‌ یک‌ استعداد نابی بود که در وضعیت نابسامان زندگی ما و در نتیجه این که تقریبا هـیچ کـس سر جـای خودش نیست و این که از یک شاعر، جامعه و حتی خواص جامعه‌ و اولیای‌ ادبیات‌ چیزهای دیگری می‌خواستند. هرگز بـه‌ فکر‌ این‌ نبودند که ما مثلا یک شاعر را به جای ایـن کـه تـبدیل کنیم و بگذاریم تبدیل شود به یک ماشین تدریس؛ به‌طوری‌ که‌ اگر‌ مثلا خواب هم ببیند خواب فـلان ‌‌درس و فـلان‌ درس‌ را خواهد دید که چه‌طور دارد تدریس می‌کند. اجازه بدهید شاعر بماند. من مـعتقدم آدم‌هایی کـه ثابت می‌کنند و نشان‌ می‌دهند‌ که‌ ظرفیت‌های خاصی دارند؛ اگر جامعه به آن‌ها سرویس بدهد آنـها‌ تولید خواهند داشت. بده بستان جامعه اگر درست باشد آدمی مثل قیصر نـباید فنا بشود. آدمهای دیـگر هـم‌ بوده‌اند‌ که‌ این‌جوری فنا شده‌اند.
 

بالاخره در همین دوره با وجود این بحث‌هایی‌ که‌ شما فرمودید آیا قبول ندارید که مثلا احمد عزیزی یک امکاناتی را به زبان داد و یک‌ فضای‌ جدیدی‌ را برای تعبیر هـنری گشود و دست‌کم آن جسارت زبانی را به عنوان‌ یک‌ میراث‌ از خودش باقی گذاشت؟

این‌ها که شما فرمودید بی‌سابقه نبود که احمد عزیزی ایجاد کرده‌ باشد‌؛ شطحیات‌ در ادبیات ما هست و بعد اینکه احمد عزیزی الان چـه می‌کند؟
 

آیـا مثلا محمد کاظم‌ کاظمی‌ نوع دغدغه‌های تازه و دیدگاه تازه‌ای نسبت به مضمون شعر را مطرح نکرد؟
!
عرض می‌کنم‌ که‌ آیا‌ کافی است که کسی برای این که شاعر بزرگی بشود بیاید یـک جـرقه‌ای بزند‌ و یک‌ پرتوی به روی یک گوشه‌ای بیاندازد؛ جرقه زدن کار هر کسی است.

شاعر‌ بزرگ‌ شدن‌ منظور من نیست؛ بحث این است که نسل بعدی آیا از کار این‌ها نمی‌تواند بـذری‌ بـردارد‌ و پرورش بدهد آیا نمی‌تواند شعر کاظمی، شعر قیصر نشان‌دهنده یک راه نپیموده‌ یا‌ کم‌ پیموده شده باشد؟!
من می‌گویم قیصر امین‌پور فضای امیدوارکننده‌ای ارائه داد؛ ولی اگر تداوم نداشته باشد‌ طرف‌ مجموعا‌ چیزی نمی‌شود. چـیزی کـه  نشود کنارش گذاشت؛ گفتم‌ که‌ جرقه را همه می‌زنند ولی ادامه دادن و کمال دادن ایـن حـرکت مهم است شاعر متوسطی بنام هاتف اصفهانی آن شاهکار را خلق می‌کند در شعر فارسی ولی بعدش چی؟!
 
 

آدم‌هایی‌ که‌ در هـمین حـد موفق شدند به نظر شما چه کسانی هستند. آقای معلم مثلا؟
!
نه معلم را مـن اصـلا شاعر معاصر نمی‌دانم. معلم شاعر قرن‌ چـهارم‌ و ایـن‌هاست؛ مـن بعضی جهش‌ها و حرکت‌های‌ قیصر‌ امین‌پور را، حرکت‌های از حـسن حـسینی را؛ حرکت‌هایی از میرشکاک و عبدالرضایی را بیشتر از این‌ها می‌پسندم. ضمنا من این را هم بگویم کـه‌ در‌ سـفرهایم از بسیاری جوان‌هایی‌ که‌ هیچ نـامی نـدارند، شعرهای خـیلی خـوبی مـی‌شنوم که نشان می‌دهد شعر حرکت خـودش را دارد. یـعنی از بیرون ممکن است که ما ببینیم که نشانه توفیق و نشانه زندگی نـداشته بـاشد‌ ولی‌ به آرامی شعر دارد حرکت خـودش را می‌کند. این جریان‌هایی هـم کـه الان در شعر به وجود آمدها اسـت شـعر پست مدرن و شعر پسانیمایی و شعر… این‌ها هم به نظر من‌ نه‌ زهرند بـرای‌ شـعر ما و نه درمان شعر مـا هـستند. ایـن جریان‌ها همیشه وجـود داشـته است و هیچ واهمه‌ای نـباید از‌ ایـن جریان‌ها داشت و هیچ واهمه‌ای هم نباید به جوان‌ترها منتقل شود‌. من‌ هیچ‌ معتقد نـیستم کـارهایی که در این هفت هشت ده سال بـراهنی کـرده یا بـاباچاهی کـرده کـارهای خوبی ‌‌هستند‌. براهنی یـک جایی نوشته بود که چرا دیگر من یک شاعر نیمایی نیستم‌. من‌ عرض‌ می‌کنم کـه آقـای براهنی شما هیچ‌وقت شاعر نیمایی نـبوده‌اید و اصـلا هـیچ‌وقت در شـعر تـوفیقی نداشته‌اید‌. این کـه مـی‌گوید نوشتم و بعد خط زدم و بعد کلمه را خط می‌زند این‌ها‌ بازی است که… آخرین‌ بار‌ من براهنی را تـوی افـتتاحیه نـمایشگاه کاریکاتورهای پرویز شاپور دیدم یادم است عـمران صـلاحی هـم بـود پرسـیدم کـه آقای براهنی شما هدفتان چیست؟ آیا واقعا می‌شود با زبان فارسی این کار را کرد‌؛ با زبان سعدی و حافظ فکر می‌کنید می‌شود این کار را کرد. این بلا را سرش آورد؟!

باوجود این اسـت که زبان فارسی به عنوان یک میراث بسیار ارزشمند اگر از بین برود؛ ما‌ دیگر‌ چیزی نخواهیم داشت ما به عنوان ملتی با این پیروزی‌ها و شکست‌ها و این افتادن‌ها و برخاستن، این سـرمایه ارزشـمند را داریم. الان خود انگلیسی‌ها برای فهمیدن شکسپیر باید یک دوره خاصی را‌ بگذرانند‌… ولی ما می‌بینیم که یک شاگرد متوسط کلاس سوم ابتدایی شعر فردوسی را می‌فهمد شعر رودکی را می‌فهمد. حتی شعر حنظله بـاد غـیسی را می‌فهمد وقتی یک زبانی می‌تواند‌ این‌ ارتباط را بین ما و انسان‌های هزار سال پیش با این قدرت برقرار کند، این‌جور نباید دستخوش این بـازی‌ها شـود. بگذارید بگویم هوس‌بازی‌ها حتی، البـته زبـان فارسی هم بیدی نیست‌ که‌ با‌ این بادها بلرزد.
زبان فارسی‌ یک‌ زبان‌ زنده است و دارد راه خودش را می‌رود.آقای طرزی افشار خیلی قدیم از این کـارهایی کـه آقایان دارند می‌کنند کـرده اسـت‌ این‌ که‌ ما از کلمه‌ها فعل بسازیم«شوپن» را بکنیم‌«شوپنیدن‌»قبلا هم داشته‌ایم که ما مکّیدیم و…یعنی رفتیم مکه!منتها تا امروز اهالی زبان با طرزی افشار به عنوان‌ یک‌ مـخرب‌ زبـان و حد اکثر آدمی که یک کارهایی کرده است که‌ اسباب خنده و تفریح و تمسخر است برخورد کرده‌اند و بس. حالا دوستان عزیز می‌توانند از طرزی افشار به عنوان اولین‌ بنیانگذار‌ این‌ نوع زبـان یـاد کنند!


حـالا دوباره برمی‌گردیم سر همان بحث خودمان‌ و این‌ که چرا ما شاعر بزرگ نداریم در این دوره خاص؟ چرا این شوریدگی و آن جان شیفته ظهور نمی‌کند؟
!
دلیلش به‌ نظر‌ من‌ در زندگی امروز است و در همین نـابسامانی کـه عـرض کردم و در احساس‌ عدم‌ امنیت‌؛ آدم‌هایی مثل نیما استثنا هستند؛ او زندگی خودش را وقف شعر کرد که توانست‌ نـقشی‌ ‌درانـدازد‌ نیما کار نمی‌کرد ممکن است یک عواید ملکی داشته که آن هم اواخر عـمر‌ بـه‌ دردش نـخورد و با حقوق عالیه خانم زندگی می‌کردند. منتها این آدم با همان‌ دست‌ خالی‌ شعر برایش ارج و قـربتی داشت و عشقش بود و این را ما در نامه‌هایش می‌بینیم که‌ متاسفانه‌ نامه‌های نیما هم بـعد از مرگ طاهباز منتشر نـشد و پسـر نیما«شراگیم»صلاحیت‌ برای‌ این‌ کار ندارد
بله مساله در همان جان شیفته است که شما به خوبی اشاره کردید‌ وقتی‌ کسی آن شوریدگی و آن سرنوشت را ندارد با اولین تشر زندگی، شعر‌ را‌ رها‌ مـی‌کند و می‌رود دنبال کار خودش. اختلاف از آن‌جایی شروع می‌شود که چرا من فلان چیز‌ را‌ نداشته‌ باشم یکی مثل نیما انتخاب می‌کند شعر را و یکی مثل خانلری از‌ آن‌ طرف دیگر می‌رود.

آخر صحبت اگـر حـرف خاصی دارید که احساس می‌کنید ناگفته مانده است بفرمایید؟
صحبت‌ خاصی‌ ندارم، فقط همین آرزو می‌کنم- و همین‌جوری هم می‌شود- که شعر فارسی از‌ میان‌ سنگلاخ‌ها و گردنه‌های خطرناک راه خودش را پیدا‌ کند‌ و وظیفه‌ خودش را در قـبال انـسان و خسران انسان‌ انجام‌ بدهد؛ وظیفه‌ای که نمایش درد و نمایش بیماری است.»
 
 
*با تشکر ویژه از محمدرضا امینی برای ارائه این گفتگو به پایگاه خبری ترنم شعر
 


نه هر ستاره سهیل است
  اگر چه در یمن است
نه هر یگانه اویس است  اگر چه از قرن است
 
سر شکافته بایست و شور شیرینش
نه هر که تیشه‌ای آرد به دست کوهکن است
 
شمیم یوسفی‌اش باید ارنه عاشق را
نه چشم روشنی آرد هر آنچه پیرهن است
 
دلی به وسعت آفاق بایدش همه عشق
نه هر که خال و خطش دل برد  نگار من است
 
نشان عشق در آنان ببین که بر سر دار
دریده جامه‌ی خونین‌شان به تن کفن است
 
چه عاشقان که خط وصل‌شان به جوهر خون
نوشته با قلم سرب‌شان به روی تن است
 
هزارها هنر از عاشقان به عرصه رسد
که کمترین همه جان خویش باختن است
 
غروب را نتوان مرگ آفتاب انگاشت
که زندگیش فرو رفتن است و سر زدن است
 
ستاره‌ای ست به پیشانی شکسته‌ی دوست
که از درخشش آن آفتاب شب شکن است
 
نیافته است بدان دیده ی جهان بینی
اگر چه جام جهان بین به دست اهرمن است
 
اشاره شیوه‌ی لب‌های دوخته است ارنه
هزار نعره‌ی خونین به سینه‌ی سخن است

حسین منزوی
——————————————————

پای در ره که نهاديد افق تاری بود
شب در انديشه تثبيت سيه کاری بود

باده ی خاص کشيديد و به ميخانه ی عشق
مستی ِ سرخ شما غايت هوشياری بود

خواب خوش بايد شما را که در آن هنگامه
خواب خونين شما  آيتِ بيداری بود

خم نشد قامت رعنای شما بر اثرش
بختک زلزله هر چند که آواری بود

شرم مان باد که تا ساعت آن واقعه نيز
چشم مان دوخته بر ساعت ديواری بود

جایتان سبز که با خون خود امضا کرديد
پای آن نامه که منشور وفاداری بود

قصه ای بيش نبود آن که سروديد از عشق
ليک هر يک به زبانی که نه تکراری بود

ای شمایان که خروشان ِ کفن پوشانید
ای که بر فرق ستم تيغ شما کاری بود 

در رگ ما که خموشان سيه پوشانیم
کاشکی قطره ای از خون شما جاری بود

 
حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه های ترنم شعر

پست های مرتبط

0:00
0:00
آیا مطمئن هستید که می خواهید قفل این پست را باز کنید؟
زمان بازگشایی قفل : 0
آیا مطمئن هستید که می خواهید اشتراک را لغو کنید؟